ایدین جونایدین جون، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

شکلات من آیدین

خرید کردن ایدینی

قرررررررربون خرید کردنت برم فدددددای سلیقه ات سک سک دوس داشتی گلم اولین سک سک که خریدیم واست به انتخاب خودت جیگر طلا اینو نمیخورن باید بازش کنیم این ها جایزه هاش بودن بادکنک10 تا و سوت ورزشی و یه تافی موزی ویه کارت جایزه دیگه و این شامپو هم به انتخاب خودت خاله جون واست خرید و تو بازم مثل همیشه گذاشتی دهنت   ...
13 اسفند 1391

بای بای گهواره

اخرین عکس ها با گهواره خرسی عزیزم تو خیلی کم تو گهواره خوابیدی این عکس ها مربوط به ا ماه و نیم پیش هست تا از وقتی رفتی رو شکم یعنی سه ماه ونیمگی من دیگه تو گهواره نمیزاشتم اخه میترسیدم اخه ورجه ورجه هم زیاد داشتی فقط روزا که خودم بیدار بودم تو رو تو گهواره میخوابوندم اینجا هم بخاطر اینکه میخواستی بیای بیرون و من نزاشتم میخواستی گریه کنی وقتی هم باهات بازی کردم فوری خندیدی جیگر طلا اینجوری تو گهوتره وامیسادی و سعی میکردی بیای بیرون که از اون صحنه ها نمیشد عکس گرفت ...
7 اسفند 1391

مهمونی منزل ایدا خانم

ایدین جونم تو عاشق بچه های کوچولو مثل خودت هستی  هر جا که این ایدا خانم میرفت تو هم دنبالش بودی اون راه میره ولی تو چهار دست و پا دنبالش بودی و گاهی هم دستت رو به لباسش میگرفتی و بلند میشدی ولی هر دوتون با هم میخوردین زمین خلاصه اون شب حسابی بهت خوش گذشت عزیزم الاهی همیشه تو زندگیت خوشحال و پیروز و موفق باشی و لبات همیشه خندون باشه قربون خنده ات برم من شیرین عسل ...
6 اسفند 1391

شیرین عسل

ایدین جونم این روزا خیلی شیطون شدی اینقدر که من همش باید مراقبت باشم که یه وقت بلایی سر خودت نیاری وقتی من تو اشپزخونه ناهار درست میکنم تو میای و کشو رو باز میکنی و همه وسایل رومیندازی بیرون در در حالی که داری حرف میزنی  و اگه تو سالن باشی از میز ال سی دی یالا میری و تلویزیون نگاه میکنی  وقتی صدای در میاد از خوشحالی اینکه بابا اومده در هر حالی که باشه حتی وقت غذا خوردن و شیر خوردن چهار دست و پا میری منتظر میشی تا بابا بیاد تو و بغلت کنه گلم تو واقعا شیرینی زندگی ما هستی عزیزمی ...
1 اسفند 1391

یه هوای خوب یه گردش خوب

قند عسل یه روز من و خاله تصمیم گرفتیم ایدین جونمو نو ببریم پارک بدو ادامه مطلب ببین چه خبر بود به زمین بازی که رسیدیم یه دختر کوچولو به اسم فاطمه مشغول بازی بود که تا تو رو دید اومد پیشت و تو هم پریدی بغلش وقتی گذاشتمت رو سر سره چهار دست و پا بالا میرفتی و لیز میخوردی و همش تعجب میکردی و به بچه ها که مشغول بازی بودن نگاه میکردی قربون نگات برم عزیزم وقتی فاطمه کوچولو رفت تاب بازی کنه ما هم تو رو تو کالسکه گذاشتیم و رفتیم ولی تو بلند شدی که دوباره فاطمه رو ببینی ببین اینجوری   ...
11 بهمن 1391